238

2
ایجاد کننده

نویسنده : توحيد سليماني
منبع : همشهري داستان / مهرماه 91
تاریخ ثبت : 06 شهریور 1393
گروه پیشنهادی
1
0 هموند

مباحث پیشنهادی

کجا می روی؟

در بیست و شش سالگی باید می مردم. با سرعت در اتوبان می راندم و می خواستم از مینی بوسی که کنارم بود سبقت بگیرم. خیلی مویی داشتم از کنار مینی بوس رد می شدم که سپر عقب ماشینم به سپر جلوی مینی بوس گیر کرد، مینی بوس یک لحظه ترمز کرد و من کنترل ماشینم را از دست دادم. ماشین سَبّک من بعد از چندبار این طرف و آن طرف رفتن چپ شد، گاردریل وسط اتوبان را شکست و طرف دیگر اتوبان در خلاف جهتی که ماشین ها می راندند، چهار چرخ هوا، روی زمین افتاد.  همه ی اینها در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد. قبل از تصادف داشتم تصنیف « ای مه من، ای بت چین، ای صنم» را زمزمه می کردم و در طول این تصادف، این تصنیف با آهنگش در ذهنم ادامه داشت.


آنقدر همه چیز سریع بود که فرصت نکرده بودم بترسم. انگار توی اسفنج پر از آبی دست و پا می زدم. صداها محو و حرکات اسلوموشن بودند. خیلی زود عده ی زیادی جمع شدند و من را از پنجره ی ماشین بیرون کشیدند. همه کنجکاو بودند بفهمند زنده ام یا مرده. به جمعیت نگاه کردم، تصنیف « بت چین» هنوز در ذهنم ادامه داشت. خانمی که خیلی ترسیده بود، گفت: « تکونش ندین. ممکنه نخاعش قطع شده باشه.» بدنم را تکان دادم، دیدم تکان می خورد. بلند شدم و ایستادم. یکدفعه دست و پایم شروع به لرزیدن کرد. مثل بید می لرزیدم. خنده ام گرفته بود که چرا اینجوری می لرزم. یک نفر دوان دوان از صندوق عقب ماشینی یک پتو آورد و پشت من انداخت. در آن چله ی تابستان پتو را دور خودم گرفته بودم و باز می لرزیدم. آقایی پرسید: «خوبی؟» گفتم: « بله.» گفت:«چیزی نمی خوای؟» گفتم: « نه.» خانم میانسالی که خیلی نگران به نظر می رسید، گفت: «شماره تلفن خونه تون چنده؟» فکر کردم، ولی شماره تلفن خانه یادم نیامد. یادم بود ولی به زبانم نمی آمد. محو بود، گم بود. زن میانسال پرسید:« مادر، چیزی یادت هست؟»


چیزی می خواهم؟ چیزی یادم هست؟ همانجا، کنار همان اتوبان وقتی زیر تیغ آفتاب مردادماه پیچیده در پتویی ضخیم می لرزیدم، فهمیدم چیزهایی که می خواهیم و چیزهایی که یادمان است زندگی ما را ساخته است. ما همان چیزهایی هستیم که به یاد داریم و می خواهیم.


چه چیزهایی می خواستم؟ همیشه دلم می خواست صدای خوبی داشتم. دلم می خواست شعرهای زیادی از حافظ و سعدی و مولوی و عطار حفظ بودم و با آن صدای خوش می خواندم. دلم می خواست بلد بودم کمانچه بزنم؛ مثل بهاری یا کلهر. آنوقت هروقت دلم می گرفت خودم می زدم و می خواندم و گریه می کردم. تازه اگر دل دوستانم هم می گرفت برای شان می زدم و می خواندم که گریه کنند. هرچند معلوم نیست چیزی را که من دوست دارم بقیه هم دوست داشته باشند. بارها فیلم یا کتاب یا رستوران یا شعری را که خیلی دوست داشته ام به بقیه معرفی کرده ام تا آنها هم در لذت من شریک شوند اما آنها از آن چیز نه تنها لذت نبرده اند که گاهی حتی بدشان هم آمده است. اولین باری که این بیت حافظ را شنیدم دیوانه شدم:« در بزم دور یک دو قدح درکش و یرو // یعنی طمع مدار وصال مدام را» فکر کردم به یکی از بزرگترین اسرار عالم پی برده ام و دلم می خواهد این سر مهم، این کشف بزرگ، این راز عجیب را با همه درمیان بگذارم. شعر را برای همه می خواندم و عکس العمل ها: «خیلی قشنگ بود.» ، «بزم دور یعنی چی؟» ، «شعر مال خودته؟» و «چه بامزه! آخی، راست میگه والا.» البته بازهم این شعر را برای بقیه خواهم خواند، بازهم فیلم ها و کتاب هایی را که دوست دارم به بقیه معرفی خواهم کرد، بازهم اگر غذا، رستوران، تئاتر و ترانه ی خوبی را دوست داشتم به دوستانم خبر می دهم ولی دیگر می دانم که اینها مال من بوده اند و کس دیگر نمی تواند زندگی من را تجربه کند مگر آنکه ظهر یک روز مرداد کنار یک ماشین چپ شده در اتوبان زیر پتویی لرزیده باشد. آدم ها هیچ وقت همدیگر را کامل نمی فهمند مگر آنکه مسیر های مشابه هم رفته باشند، آدم هایی مشابه هم دیده باشند و اتفاق هایی مشابه هم را تجربه کرده باشند. تازه آنوقت هم نمی فهمند.


دیگر دلم چه می خواست؟ دلم می خواست انگلیسی ام فول باشد و فرانسه و آلمانی و عربی و اسپانیایی، ترکی، روسی و ایتالیایی ام هم فول باشد که فیلم ها و کتاب های انگلیسی، فرانسه، آلمانی، عربی، اسپانیایی، ترکی، روسی و ایتالیایی را به زبان اصلی ببینم و بخوانم.


دلم می خواست در عین سلامتی خیلی هم پولدار بودم. دنیا را می گشتم، جاهای پولداری می رفتم و اگر جاهای غیر پولداری می رفتم به خاطر این بوده که دلم خواسته جای غیر پولداری بروم، نه چون پولش را ندارم. دلم می خواست اسکی، اسکیت و اسکواش بلد بودم و بیلیارد باز قهاری هم بودم، تنیسور خوبی هم بودم و والیبالیست خوبی و والیبال ساحلی باز خوبی و تنیس روی میز باز خوب و بسکتبالیست خوبی، همینطور فوتبال دستی باز خوبی و پلی استیشن باز خوبی، همه ی اینها با هم.


حالا که دارم آرزو می کنم چرا خودم را محدود کنم؟ دلم می خواست هم صدایم پاواراتی باشد و هم مثل عبادی یا کلهر کمانچه بزنم. دوست داشتم مثل پرلمان هم ویولن بزنم و دلم می خواست ویولن سل نواز ماهری هم بودم و کنترباس نواز ماهر و ساکسیفون نواز ماهری و می توانستم جاز و رِگِه و بلوز هم بزنم و بخوانم... . دلم می خواست مثل وودی آلن که هم فیلم می سازد و هم هفته ای یک شب در یک کلوب، کلارینت یا ساز بادی دیگر می زند، به همان خوبی فیلم بسازم و هفته ای یک بار هم زیر پل خواجو بنشینم و کلارینت بزنم. دوست داشتم در فیزیک مثل انیشتین، در شیمی مثل پاولینگ و در ریاضیات مثل گالوا بودم. چون فیزیک، شیمی و ریاضی را هم دوست دارم.


دلم می خواست یک ورزش رزمی را خوب بلد باشم؛ مثلا کیک بوکسینگ. آن وقت توی خیابان اگر با کسی دعوایم می شد، رحم نمی کردم و تا جایی که می خورد می زدمش. آنهایی را که یکطرفه می آمدند یا دوبله پارک می کردند را هم می زدم و اگر در شرایطی خودم مجبور می شدم یکطرفه بروم یا دوبله پارک کنم و کسی به من تذکر می داد، او را هم می زدم. دلم می خواست در ادبیات و جامعه شناسی و فلسفه هم آدم خیلی باسوادی باشم. در حد تولستوی، هابرماس و افلاطون.


اینها چیزهایی است که در بیست و شش سالگی وقتی لرزان کنار اتوبان نشسته بودم، دلم می خواست. آن روز به آدم هایی که دوست شان داشتم هم فکر کردم؛ نامزده، مادرم دوستانم و عشق های به زبان نیامده. اولین باری که عاشق شدم کلاس سوم دبستان بودم. عاشق دختری شدم که کلاس پنجم بود و هیچ محلی به من نمی گذاشت. کلاس دوم راهنمایی دوباره عاشق شدم و باز فهمیدم که همه ی عشق های قبلی الکی بوده است. اینبار عاشق مینا، زیباترین دختر محله مان شده بودم. مینا یک سال از من بزرگتر بود و کوچکترین توجهی به من نداشت، حتی جواب سلامم را هم به زور می داد. حق هم داشت، من در محله مان آدم ممتازی نبودم. نه فوتبالم خوب بود، نه در والیبال خوب اسپک می زدم، نه در دعوا خوب مشت می زدم، نه قدبلند بودم، نه خوش صحبت، نه خوش قیافه... . من فقط از دور نگاهش می کردم. از بغلش که رد می شدم آهسته سلام می کردم و او هم انگار که به یکی از برده هایش جواب بدهد، جوابم را می داد. فقط یک بار از روی تفقد لبخندی هم به من زد که از خوشحالی تا خانه مان دویدم. چندسال پیش، اتفاقی بعد از بیست و پنج سال یکی از بچه های محله ی سابق مان را دیدم. سراغ همه را گرفتم. همه ازدواج کرده بودند و بچه داشتند، بعضی ها جدا شده بودند، خیلی ها هم خارج بودند. سراغ مینا را گرفتم. گفت:« مینا مرد.» چی؟ مینا مرد؟ مینا که آنقدر زیبا بود، که آنقدر قد بلند بود، که وقتی راه می رفت جهان می ایستاد تا او برود، مرده بود؟ دوباره گم شدم. پرسیدم: « کی مرد؟» گفت: «سه چهار سال پیش.» پرسیدم: « آخه چرا؟» گفت: «چه می دونم، آدم ها می میرن دیگه.» در هجده سالگی برای آخرین بار مینا را دیدم. دیگر دو سه سالی بود که عاشقش نبودم.


عشق دوره ی نوجوانی من برای ابد گم شد؛ بی آنکه من تصویری دیگری از او ببینم یا بدانم در زندگی اش چه کرد و چرا مرد. با همان قد بلند و لبخند متکبرانه برای همیشه رفت و گم شد.


 


چند وقت پیش پسرم گریان از مدرسه به خانه آمد و گفت: « من دوست ندارم برم مدرسه... دوست ندارم درس بخونم.» دیدم گریه اش از ته دل است. با او همراهی کردم و گفتم: « اگه نمی خوای بری مدرسه هیچ اشکالی نداره، فقط باید بگی به جاش می خوای چی کار کنی؟ اگه فکر کرده باشی می خوای چی کار کنی، اون وقت می تونی مدرسه نری.» پسرم گریان گفت: «فکر کردم.» گفتم: « می دونی می خوای چی کار کنی؟» گفت: «آره.»  گفتم: «چی؟» گفت: «می خوام بخورم و بخوابم.»


من هم مثل پسرم هستم، یعنی او مثل من است، به من رفته است؛ تنبلم. هم دلم می خواهد انیشتین و بولت و مایکل فلپس و بهاری و مسی باشم، هم حال هیچ کاری را ندارم. دلم می خواهد فقط بخورم و بخوابم. به هیچ کاری نکردن خیلی علاقه مندم. لذت بخش ترین کار دنیا برایم این است که بنشینم و دیگران را تماشا کنم. قدیم ها که سیگاری بودم دلم می خواست فقط بنشینم و سیگار چاق کنم و بقیه را نگاه کنم و حالا که سیگاری نیستم دلم می خواهد بنشینم جرعه جرعه چای بنوشم و بقیه را نگاه کنم. حرف زدن را هم دوست دارم. از وراجی و حرف زدن های صدتا یک غاز با دوستانم خیلی لذت می برم. بین غذا ها به سوسیس و نیمرو علاقه ی زیادی دارم و استیک و کله پاچه و سیراب شیردان و قورمه سبزی و پاستا و آبگوشت و همه ی غذاهای خوشمزه ی دیگر را هم دوست دارم. توی سریال ها، سریال های دوره ی بچگی را می پرستم؛ مرد شش میلیون دلاری، بارتا، کوجک، توما، کریستی لاو را خبر کن، خانه ی کوچک، ستوان کلمبو، تلخ و شیرین، باگالو ها، مزرعه ی چاپارل، ویرجینیایی ها، غرب وحشی وحشی وحشی، الری کویین و ... . همه ی فیلم های آن روز ها را هم می دیدم و چه لذت عمیقی هم می بردم. با مادرم می رفتیم سینما. هفته ای یکبار سینما چهارباغ اصفهان. بغل سینما چهارباغ یک ساندویچ فروشی بود به اسم «ساندویچ اختیاری» که روی شیشه اش نوشته بود: «اول اختیاری، بعد سینما». ما هم همیشه اول می رفتیم اختیاری ساندویچ می خوردیم و بعد می رفتیم سینما. سالن سینما همیشه غلغله بود، مادرم بلیط لژ می گرفت و ته سینما می نشستیم. می گفت: «عقب بهتره.» من هنوز بسیاری از دستور العمل های مادرم، موقع سینما رفتن در گوشم هست: «توی سینما جات هرچی عقب تر باشه بهتره...»، «تو یه روز نباید دوتا فیلم دید...»، «بیرون خونه نباید ساندویچ کتلت و کوکو خورد (چون این ها توی خانه هست.)» مادرم سال 80 در حالی که من و برادرم بالای سرش ایستاده بودیم مرد. من و برادرم مادرمان را خیلی دوست داشتیم و باورمان نمی شد که بمیرد ولی مرد. نمی دانستیم تنهایی باید چه کنیم ولی روزگار خیلی زود به ما یاد داد و ما هم یاد گرفتیم و حالا بلدیم.


خب، دیگر چه چیزهایی را دوست دارم و چه چیزهایی را دوست ندارم؟ خود نویس را خیلی دوست دارم ولی بلد نیستم با خود نویس بنویسم. تایپ ده انگشتی را دوست دارم ولی حتی یک انگشتی هم بد تایپ می کنم. بوی عطر خوب را دوست دارم و بوی بد پا و بدن و به خصوص دهان خیلی آزارم می دهد.  آدم های شجاع را خیلی دوست دارم هرچند آدم های ترسو را که می دانند ترسو هستند هم دوست دارم. آدم های با ایمان قهرمانان رویایی من هستند و آدم هایی که شک می کنند ضدقهرمان های بزرگم.


شجاعت، راست گویی و تحمل شرایط سخت را ستایش می کنم و ترسو بودن، گاهی دروغ گفتن و کم طاقتی را می فهمم. پر رو بودن را دوست ندارم و حرف زدن و نوع به کار بردن کلمات و عبارات توسط آدم ها برایم اهمیت ویژه ای دارد. مثلا وقتی در ترمینال یک نفر داد می زند: «عباس ما رو دودره نکنی ها.» دلم می خواهد به او و عباس نگاه کنم و وقتی در یک مهمانی یک خانم به دوستش می گوید: « مهناز ما رو دودره نکنی ها.» دیگر دلم نمی خواهد به او و مهناز خانم نگاه کنم.


هنوز خیلی چیزهای دیگر باید بنویسم. هنوز درباره ی زندگی خیلی حرف مانده فقط دستم خسته شده.


چند سال پیش دوباره تصادف کردم. این بار ماشینم را از زیر یک کامیون حمل زباله بیرون کشیدند. وقتی از ماشین پیاده ام کردند همانطور که در چله ی زمستان کنار اتوبان نشسته بودم، بوی زباله ها را استنشاق می کردم و می لرزیدم و خوشحال بودم که لای زباله ها دفن نشده ام؛ با خودم گفتم: «مرتیکه، این دوبار... تو اصلا کی هستی؟ ... دفعه ی سوم می خوای چی کار کنی؟» و می دانم که تا سه نشود، بازی نشود.


 


کجا می روی؟ / سروش صحت / همشهری داستان / مهرماه نود و یک

توضیحی برای این گفتار درج کنید