وقت غروب .
روي خيابان صاف ايستاده اي ...
روبرويت خورشيد جان مي دهد .
آخرين نطفه هاي سرخ رنگ خود را به بار مي نشاند و تو آن را چو خوني مي پنداري که از صورت دوستي مي ريزد ...
و چه لذتي مي بري تو ... و چه لذتي مي بري تو ...
مي خواهي به خورشيد برسي ...
با خودت مي گويي : نگاه هاي اين مردم و حتي
دسته بندی
مناظر ، مفهومي